سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مزارشهدا
هرگاه خداوند بنده ای را دوست بدارد، او رابه بلایی بزرگ مبتلا می کند . پس اگر آن بنده راضی گشت، بهره اش نزد خداوند، رضایت است و اگر ناخشنود گشت، بهره اش نزد خداوند، ناخشنودی است [.رسول خدا صلی الله علیه و آله]
>>من و دوستم ( یکشنبه 85/10/3 :: ساعت 11:32 عصر)

 

 

سلام. ایندفعه خیلی تاخیر داشتم. مسافرت یکدفعه ای و نسبتا طولانیم هم تو این تاخیر بی تاثیر نبود. می خواستم باز هم از شهدای هم شهریم بگم اما عید قربان منو یاد شهید بابایی انداخت.همونی که وقتی تو امریکا درس می خوند شب ها برای فرار از دست شیطان در خیابان های پادگان می دوید. و توی خوابگاه قسمتی رو که نماز می خوند جدا کرده بود واجازه نمیداد هم اتاقی های امریکاییش وارد محل نماز بشن! همونی که...

عباس بابایی.

می دونم همتون می دونین... گفتم تکراریه! دیدم خودم سالی چند بار این کتاب رو می خونم. یاد اون تکرار افتادم که روح رو جان می بخشه...این شد که نوشتم...

بابت طولانی شدن هم عذر می خوام... تمام سعیم رو کردم که خلاصه ش کنم. ولی حیفه. می دونم کتابش رو خوندین! اما اگه نخوندین بخونین! ضرر نمی کنین!!!!

 

 

                                                   

 

 

قبلا هم در مورد مرگ و قیامت و آخرت با هم زیاد حرف می زدیم، ولی تا حالا این جور یکباره چنین سئوال از من نپرسیده بود.

گفت: اگر یک روز تابوت مرا ببینی چکار می کنی؟

گفتم: عباس تو را خدا از این حرف ها نزن...

دست زد رو شانه ام. گفت:باید مرد باشی. من باید زودتر از اینها می رفتم. ولی چون تو تحمل نداشتی خدا مرا نبرد. اما حالا احساس می کنم...

.

.

.

همه وقتی لباس سفید احرام می پوشیدند خوشحال می شدند، ولی من امیدم برای دیدن دوباره ی عباس کم تر و کم تر می شد. دیگر بعد از رفتن ما به عرفات پروازی نبود که او را از ایران به اینجا بیاورد. عباس نمی امد.

.

.

.

بالاخره گوشی را به من رساندند.

گفت: سلام ملیحه، شنیدم لباس احرام تنته، دارید می رید عرفات. التماس دعا دارم.برای خودت هم دعا کن.از خدا صبر بخواه. دیگر مرا نخواهی دید. برگشتن مبادا گریه کنی. ناراحت بشیف تو قول دادی به من.

گفتم: من فکر می کردم تو الان تو راهی داری میای.

گفتم: به همین راحتی؟ دیگه تمومه؟

گفت:بله، پس این همه حرف زدیم بی خود بود؟ از خدا صبر بخواه. ارتباطت رو با امام زمان بیشتر کن.

او حرف می زد و من این طرف گوشی گریه می کردم و توی سر خودم می زدم. دست خودم نبود.

گفت: با مامانت، با حسین،محمد، سلما نمی خواهی صحبت کنی؟

گفتم: هیچکدام عباس. فقط می خوام با تو صحبت کنم.

گفت: ملیحه! مامانت؟

گفتم: هیشکی! فقط خودت حرف بزن. یک چیزی بگو....

همین طور بهت زده گوشی دستم مانده بود.وقتی گفتم خدا حافظ، گوشی از دستم افتاد. خودم هم افتادم. خانم ها آمدند و مرا بردند.

.

.

.

آمدیم عرفات. عرفات عجیب بود.توی چادرمان نشسته بودم که یک هو تنم لرزید. حالم انگار یکباره بهم خورد. بقیه اش را نفهمیدم. یک باره بوی عجیبی اومد. بوی خوب و عجیبی آمد و از حال رفتم.

عرفات خیلی عجیب بود.چون درست همان لحظه مردهای چادر بغل دستی عباس را دیده بودند که کنار چادر ما ایستاده، قران می خواند. حتی او را به یکدیگر نشان می دهند و از بودن او در آنجا تعجب می کنند.

 

.

.

.

پایگاه هوایی تبریز. روز عید قربان. ساعاتی مانده به ظهر. مرد از چند شب پیش تقریبا نخوابیده بود. کارهای زیادی داشت که باید انجام می داد. به زن قول داده بود تا عید قربان خودش را می رساند آنجا. فرصت کمی باقی مانده بود.فقط چند ساعت دیگر خورشید وسط آسمان بود. هواپیمای اف-5 به دستور او کاملا مسلح شده بود. تجهیزات پروازی اش را برداشت و از پلکان جنگنده بالا رفت. هنوز در کابین را پایین نیاورده بود برای خدمه و دوستانش دست تکان داد.چند لحظه بعد غول آهنی روی هوا بود و داشت روی سر عراقی ها آتش می ریخت.ماموریت با موفقیت انجام شده بود و حالا باید بر می گشتند. از توی کابین پایین را نگاه کرد؛ بهشت هم شاید جایی مثل همین می بود. صدایش در رادیوی هواپیما پیچید: به کمک خلبانش گفت: اون پایین رو نگاه کن! درست مثل بهشت می ماند.

حرف آخر ناتمام ماند. در کابین صدایی پیچید.پدافندی شلیک کرده بود. گلوله ای به دست مرد خورد و مسیر را تا گردنش ادامه داد. کمک خلبان هر چه مرد را صدا کرد جوابی نشنید. مرگ آرام مرد را بغل گرفته بود. جسدش را که از داخل کابین به بیمارستان  پایگاه بردند، موذن داشت آخرین جمله های اذانش را می گفت.

.

.

.

امام خواسته بودند که جنازه را دفن نکنند تا خانمش بیاید. او را سه روز نگه داشته بودند تا من برگردم و حالا برگشته بودم و باید بدن او را روی دست ها می دیدم. حالم قابل وصف نبود.در شلوغی تشییع جنازه نتوانستم ببینمش.روز شهادت عباس عید قربان بود. روزی که ابراهیم خواسته بود پسرش را قربانی کند.درست سر ظهر. عباس سرم کلاه گذاشته بود. مرا فرستاد خانه ی خدا و خودش رفت پیش خدا.

اصرار کردم که توی سردخانه ببینمش. اول قبول نمی کردند. ولی بالاخره گذاشتند.تبسمی روی لب هایش بود.لباس خلبانی تنش بود و پاهایش بر خلاف همیشه جوراب داشت. صورتش را بوسیدم. بعد از آن همه سال هنوز سردی اش را حس می کنم. دوست داشتم کسی آنجا نباشد وکنارش دراز بکشم . تا قیام قیامت با او حرف بزنم...

 

 

یه عالم التماس دعا

 

 

 

 


  نوشته های دیگران ()
 
فهرست ها
 RSS 
خانه
ارتباط با من
درباره من
پارسی بلاگ

بازدید امروز: 25
بازدید دیروز:  11
مجموع بازدیدها:  169885
منوها
» درباره خودم «


مزارشهدا
مدیر وبلاگ : من و دوستم[43]
نویسندگان وبلاگ :
شهید گمنام
شهید گمنام (@)[6]


سلام. من یکی دیگه ام! و دوستم رو خداییش خودم هم اسمشو نمی دونم. مگه چیه؟ تا حالا نشده اسم یکی از دوستاتو ندونی؟ من و دوستم هر پنجشنبه با هم قرار داریم. مزارشهدای گمنام. من عوض شده! هر کی می خواد بیشتر از این بدونه، یه سر به شناسنامه بزنه! یا حق

» آرشیو مطالب «

روزهای آغاز
دربست تا بهشت
دوکوهه السلام...
تابوت دلم
یه نامه ی خصوصی
هانی
شهید عید قربان
مامان من اومدم
مهمونی امام حسین
جغرافیای بی رنگی، هلاء
عزاداری من
آقا بهرام و شهید کشوری
من و دوستم
دوقلوها
زمستان 1386
پاییز 1386
تابستان 1386

» لوگوی وبلاگ «


» لینک دوستان «

** طرح ولایتی ها**
کلرجی من
جامانده
انا مجنون الحسین
یگان م.ن.ف آقا سید علی دامت برکاته
یه امل مدرنیسم نشده
آبدارخانه
عبدالفاطمه
مبادا روی لاله پا گذاریم
به یاد او
ترنه
مقالات کامپیوتری آقا جواد
لطایف کلام الله
برای آخرت
سفره ی اذون
خاطرات باور نکردنی یک حاج آقا
من او
یادداشت های فرزند زمین
نجوای شبانه
پیک سحری
نق نقو
عشقولانه
مثل خدا
با سید علی تا فتح قدس و مکه
سوزن بان
شقایق سبز
هیئت حضرت ابالفضل لاهیجان
همت و دیگر هیچ
شهدا شمع محفل بشریت اند
گل نرگس
سایت یا مهدی
بهاییت و سیاست
دنیای سه خواهر
لیله القدر
سیاست
سلام آقا
خانه ی اسلام
بندیر
پایگاه بسیج کتابدار
طلبگی و دنیای عشق
یاران ناب
اسوه ی حسنه
ظهور عشق
بی یار
دختر مردی به رنگ پرتقال
رها جون
آلاله ها
پاسداران
وبلاگ علی آقا
وبلاگ آقا مرتضی (خانه ی اطلاعات)
دکتر
یه همقطار- پرواز بی انتها
یه همقطار- پرواز در ملکوت
یه همقطار- آقا مظاهر
یه همقطار- صالحه جون
ساقی میکده
ولایت عشق
بازی بزرگان
سایت محمد رضا آقابیگی
مذهبی
هوادارن پارسی بلاگ
شهید سید محمد شریفی
روزی تو خواهی آمد
اموزش . ترفند . مقاله . نرم افزار
پیامبر اعظم(صلی‏الله‏علیه‏وآله‏وسلم) - The Holy Propht -p.b.u.h
ترفندهای کامپیوتری و ویروس و کد جاوا
بچه دانشجو ! (معروف به موجی جون !)
پاک دیده
السلام علیک یا صاحب الزمان
کلبه احزان
حجاب
حرفای خودمونی من
گل نرگس مهدی فاطمه(س)

» لوگوی دوستان «







» آهنگ وبلاگ «


» وضعیت من در یاهو «

یــــاهـو